کد مطلب:12353 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:286

و اللیل اذا یغشی
قسم به شب، هنگامی كه بخشی از زمین را در تاریكی فرو می برد.

«و اذا جاءتهم آیة قالوا لن نؤمن حتی نؤتی مثل ما أوتی رسل الله. الله اعلم حیث یجعل رسالته. سیصیب الذین اجرموا صغار عند الله و عذاب شدید بما كانوا یمكرون». انعام/124.

ترجمه: هنگامی كه آیه ای برای آنان بیاید، گویند: ما هرگز ایمان نخواهیم آورد مگر همانند آنچه به پیامبران خدا داده شده است به ما هم داده شود. خداوند آگاهتر است كه رسالتش را در چه فردی قرار دهد. كسانی كه مرتكب گناه شدند (و برای حفظ مقام خود مردم را از راه حق منحرف كردند) به زودی گرفتار خواری خود در پیشگاه خدا و عذاب سخت (در مقابل مكر و نیرنگهای خود) خواهند شد.

شگفتا، و چه شگفتی بزرگی!

جزیرةالعرب ازسالها پیش تماما درباره تحولات واصلاحات نوین به وسیله پیامبری



[ صفحه 56]



از پیامبران الهی بحث و گفتگو داشت. پیامبری كه زمان ظهورش نزدیك شده بود.

مكه هم به صورت خاصی انتظار داشت كه محل بعثت این پیامبر آنجا باشد.

همه چشمها به سوی چنین شخصیتی دوخته شده بود؛ در حال نوزادیش و در حال نوجوانی و جوانیش. همگان منتظر این شخصیت بزرگ بودند. و به آثار خیر و بركت وجودی او امیدوار و خوشحال؛ شخصیتی كه از جهت فضائل اخلاقی و ویژگیهای مخصوص منحصر به فرد بود.

اما وقتی آنچه را كه انتظارش را داشتند تحقق یافت و پیامبر خدا به سوی آنان آمد مطلب سنگین و بزرگ جلوه كرد، و مانع آن شد كه او را تصدیق كنند، و با روح تسلیم و اقرار با او مواجه شوند.

قضیه را ورقة بن نوفل در سپیده دم مبعث به محمد مصطفی (ص) اطلاع داده بود، و به او چنین گفت: سوگند به پروردگاری كه جان من در دست قدرت اوست مسلما تو پیامبر این امتی. تو مورد تكذیب و اذیت و آزار قرار خواهی گرفت. حتی تو را از وطن خود اخراج خواهند كرد.

محمد (ص) با تعجب از او پرسید: آیا هم اینان مرا از مكه اخراج می كنند؟! ورقة گفت: آری. تاكنون هیچ پیامبری كتابی و حقایقی را همانند كتابی كه تو خواهی آورد نیاورده است. و هیچ پیامبری تا امروز به سوی مردم نیامده است مگر آنكه مورد عداوت و كینه جویی قرار گرفته است. ورقة بن نوفل كسی بود كه مطلب و حقایقی را كه از تاریخ ادیان خوانده بود و از سیر طبیعی ملتها و جمعیتهای جهان آگاهی یافته بود بازگو می كرد.

عرب از جهت عناد با اسلام و تمسك به آئین پدران دست كمی از امتهای پیش از خود نداشتند؛ امتهایی كه حق را و پیامبران خدا را كه به سوی آنها آمدند تكذیب نمودند.

قبیله قریش هم وقتی محمد (ص) دعوت خود را در میان آنان آشكار كرد ابدا گوش به این دعوت نداد، بلكه تصمیم گرفت كه به صورت همگانی به طرد و تكذیب، با این پیامبر روبرو شود.

اما آن عده كه دوستدار حقیقت بودند به او ایمان آوردند در حالی كه اكثریت گمراه با منطق دشمنی و عنادشان و مقیاسهای اجتماعیشان گفتار پیامبر را عامل تخدیر برای



[ صفحه 57]



ذهن وضمیر خود می شمردند كه: چرا از میان همه مردم تنها «محمد بن عبدالله (ص)» باید به پیامبری برگزیده شود. و قریش میدید كه او نه ثروت فراوانی دارد و نه فرزندان قابل توجهی، در حالی كه شرافت خانوادگی و فضیلت اخلاقی و راه و روش نیك و پسندیده محمد (ص) را در زندگی كاملا اطلاع و اقرار داشتند.

می گفتند: آیا این قرآن بر او نازل می شود ولی بر یكی از بزرگان صاحب ثروت و مقام و قدرت كه در مكه یا در طائف است نازل نمی گردد؟!

پیامبر تمام جوانیش را گذرانده بود و در تمام این مدت نه مالی جمع كرده بود و نه طمع آرزوی مقامی را در دل داشت؛ همان مقامهایی كه قومش آرزوی آن را در سر می پروراندند: مقامهایی چون وظایف مربوط به ریاست مراكز مهم اجتماع قریش در ام القری یعنی مكه معظمه.

از طرف دیگر: پیامبر پدر چهار دختر بود. و پسری غیر از عبدالله و قاسم برای او به دنیا نیامد كه آن دو پسر هم در كودكی و شیرخوارگی از دنیا رفتند. سن همسر مهربانش هم به پنجاه و شش سال رسیده بود. و پیامبر خدا هم (ص) در اندیشه آن نبود كه همسر دیگری به جای خدیجه برگزیند، یا با بودن او با بانوی دیگری ازدواج كند در حالی كه خدیجه با ایمان و عشق و معرفت مونس و همدم زندگی پیامبر و مورد محبت و احترام او بود. زندگی زناشویی این دو در آن محیط عالیترین نمونه ها در حسن رفتار و دوستی صادقانه و تفاهم عمیق و اخلاص بشمار می رفت.

قریش به یاد نداشت كه در كشمكشهایی كه معمولا بر سر مراكز قدرت و مقامها آنها را به خود مشغول می كند پیامبر هم شركت كرده باشد. مگر روزی كه بنای كعبه تجدید شد: یعنی پنج سال پیش از بعثت. قریش در نزاع و اختلافی كه بین قبایل آن در جریان بنای كعبه و نصب حجرالاسود پدید آمد به حكمیت پیامبر راضی شد، و پیامبر هم با تدبیر و حكمتی بی مانند نزاع و كشمكش آنان را پایان داد. پس از آن دیگر اجتماع مكه پیامبر را در میان جمعیتهای خود مشاهده نكرد تا آنكه پنج سال از آن جریان گذشت، و از غار حراء خارج شد در حالی كه آیات قرآنی و كلمات وحی را تلاوت می نمود.

«ولید بن مغیرة» گفت: آیا قرآن برمحمد (ص) نازل گردد و برمن كه بزرگ قبیله



[ صفحه 58]



قریش می باشم، و ابومسعود كه رئیس قبیله ثقیف است نازل نشود در حالی كه ما هر دو از بزرگان مكه و طائفیم. سخن او در میان اهل مكه و طائف منتشر شد. و آنان را چنان متحیر ساخت كه در مورد ملاكهای عظمت و شخصیت كه پیامبر را بر آن دو نفر فضیلت می داد، مطلب را بر اهل مكه و طائف مشتبه نمود.

پیامبر (ص) كلمات پروردگار خویش را دریافت كرد كه:

«بل متعت هؤلاء و آباءهم حتی جاءهم الحق و رسول مبین(29)و لما جاءهم الحق قالوا هذا سحر و انا به كافرون(30(و قالوا لو لا نزل هذا القرآن علی رجل من القریتین عظیم(31)اهم یقسمون رحمة ربك، نحن قسمنا بینهم معیشتهم فی الحیاة الدنیا. و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات لیتخذ بعضهم بعضا سخریا. و رحمت ربك خیر مما یجمعون». زخرف / 29 تا 32.

ترجمه: 29- من در كیفر كافران شتاب نكردم بلكه این گروه و پدرانشان را مهلت دادم، و آنان را از نعمتهای دنیا بهره مند ساختم، تا آنكه دین حق و فرستاده آشكار الهی به سوی آنان آمد.

30- ولی هنگامی كه حق به جانب آنان آمد گفتند:این سحر است ما به آن كافریم.

31- و گفتند چرا این قرآن بر شخص بزرگ و ثروتمندی از این دو شهر (مكه و طائف) نازل نشده است!

32- آیا رحمت پروردگار تو را آنان تقسیم می كنند؟ در حالیكه ما هستیم كه معاش آنان را در زندگی دنیا میان آنان تقسیم كرده ایم، و بعضی را بر بعضی دیگر برتری داده ایم تا با یكدیگر همكاری كنند. و باید بدانند كه نعمت بهشت و رحمت پروردگارت از تمام آنچه آنان جمع آوری می كنند بسیار بهتر است.

«امیة بن ابی صلت» نیز منكر آن بود كه محمد مصطفی به عنوان پیامبر الهی برگزیده شود. و خود را برای این انتخاب شایسته می دید. او در اواخر جاهلیت عرب از جمله گروه قلیلی بود كه پرستش بتها را قبول نداشتند. و اینان همان حنیفی ها هستند كه مكه باقیمانده میراث وخاطره دین حنیف ابراهیم (ع) را در وجود آنان می نگریست.

اینان می گفتند: چیست این سنگی كه ما آن را طواف می كنیم كه نه می بیند ونه



[ صفحه 59]



می شنود، و نه زیان می رساند و نه سودی؟ ای قوم، برای خودتان دینی را طلب نمایید زیرا قوم شما در نادانی و گمراهی است.

راه و روشهای فكر و اعقتادی آنان مختلف و پراكنده بود: بعضی به نصرانیت گرایش داشتند، و آنان در حبشه یا در مملكت روم ساكن بودند. بعضی كتب آسمانی را خوانده بودند اما نه نصرانی بودند و نه یهودی. تنها اكتفا كردند به اینكه از بتها و قربانیهایی كه برای بتها می شد بركنار بمانند. آنان دیگران را از كشتن و زنده به گور كردن دختران نهی می نمودند، و می گفتند: پروردگار ابراهیم را عبادت كنید.

امیة بن ابی صلت شاعر و حكیم قبیله ثقیف از همین گروه بشمار می رفت، و مادرش «رقیه» دختر عبدشمس فرزند عبدمناف از افراد اصیل خاندان قریش بود، و عبد مناف همان جد سوم پیامبر است: محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف.

امیة بن روم یا حبشه نرفت، بلكه كتب دینی را می خواند و نسبت به پرستش بتها بی علاقه و بی رغبت بود. او در میان قوم خود از دین جدیدی كه زمانش فرارسیده بود پیشگویی و راجع به پیامبر مرسلی كه مبعث او نزدیك شده بود با آنان گفتگو می كرد، و در شب تاریك جاهلیت به دعای سپیده دمی كه آن را دیده بانی می كرد چنین زمزمه می نمود:



ان آیات ربنا ظاهرات

ما یماری فیهن الا الكفور



حبس الفیل بالمغمس حتی

ظل یحبو كأنه معقور



كل دین یوم القیامة عند

الله الا دین الحنیفة زور.



ترجمه: 1- آیات و معجزات پروردگار ما كاملا روشن و آشكار است و جز كافران معاند هیچ انسانی درباره آنها ستیزه جویی نمی كند.

2- (از جمله معجزات الهی همان واقعه اصحاب فیل است): فیلهای ابرهة (كه برای ویران كردن خانه كعبه آمده بودند) همه در ناحیه «مغمس» گرفتار و بیچاره شدند تا آنجا كه بر زمین می خزیدند، و همچون حیوانی كه ذبح شده باشد بر روی هم می غلتیدند.

3- هر آئینی روز قیامت در پیشگاه خدا جز دین حنیف باطل است.



[ صفحه 60]



سرانجام نوری كه امیه به آن بشارت می داد طلوع كرد. و دین یكتاپرستی كه بدان نوید می داد و برای آن سرود می خواند ظاهر شد. اما ناگهان همین فرد آن را انكار نمود، و از پذیرفتن آن خودداری كرد، و راه تكبر در پیش گرفت، و آشكارا با محمد مصطفی (ص) سخت به دشمنی و كینه توزی پرداخت. با اینكه او بود كه به پیامبری جدید بشارت می داد، و انتظار داشت كه آن پیامبر خود او باشد. اما وقتی كه این انتخاب به او روی نیاورد، و به جانب فرد شایسته این مقام یعنی محمد بن عبدالله (ص) متوجه شد به عقب برگشت و به دین حق كافر شد. و با بت پرستی در جنگ با دین حنیف آشكارا همكاری و همدستی كرد تا آن زمان كه با كفر از دنیا رفت، و كلام پیامبر درباره او كه فرمود: «زبانش ایمان آورد ولی قلبش كفر ورزید» خواری و نگونبختی را نصیبش ساخت.

مصطفی (ص) به پیامبری مبعوث شد در حالیكه سه دختر از چهار دخترش در مشهورترین خانه ها تازه ازدواج كرده بودند.

بزرگترین دخترها «زینب» با ابوالعاص بن ربیع پسرخاله اش «هالة» دختر «خویلد» نواده قصی بن كلاب، جد چهارم پیامبر ازدواج نمود. ابوالعاص شخصی جوانمرد و نجیب و دارای اصالت خانوادگی بود.

«رقیه» و «ام كلثوم» همسران دو پسر عموی پیامبر «عتبة» و «عتیبة» شدند. یعنی: دو فرزند عبدالعزی پسر عبدالمطلب از همسرش ام جمیل، دختر حرب بن امیه بن عبدشمس. اما دختر كوچكترین «فاطمه» هنوز به سن ازدواج نرسیده بود. او پنج سال پیش از بعثت به دنیا آمده بود.

دختران مصطفی (ص) همه اسلام آوردند در حالی كه سه همسر آنان بر آئین شرك بودند. و پیامبر خوش نداشت كه دختران مسلمانش را از خانه های همسران كافرشان خارج كند. از جانب دیگر، هنوز اسلام تحریم ازدواج زن مؤمن را با مرد كافر به صورت قانون درنیاورده بود، و آیات قرآن در جدا نمودن زنان مؤمن از مردان كافر نازل نشده بود.

قریش برای آزار پیامبر درمورد دخترانش فرصت مناسبی یافته بود. بعضی به بعض



[ صفحه 61]



دیگر می گفتند: شما محمد را از هم و غمش فارغ ساختید. اینك دخترانش را به او برگردانید و او را به وسیله آنان مشغول و گرفتار كنید. آنان به سوی دامادهای پیامبر یكی پس از دیگری رفتند و به یكدیگر گفتند: از همسرت جدا شو. ما تو را به ازدواج هر زنی از قریش كه بخواهی در می آوریم. ابوالعاص قبول نكرد كه از همسرش «زینب» دختر پیامبر جدا شود، و گفته آنان را در باب جدایی از همسرش رد كرد و گفت: سوگند به خدا كه دوست نمی دارم زن دیگری از قریش به جای همسرم داشته باشم.

اما دو فرزند عبدالعزی بر اثر اصرار مادرشان كه دختر حرب و خواهر ابوسفیان بود همسر خود: رقیه و ام كلثوم را طلاق دادند. گمان كفار قریش و مكر دختر حرب بی اثر ماند. بدین بیان كه: این توطئه ها پیامبر را از وظیفه دعوتش به خود مشغول نساخت. و رجوع دو دخترش رقیه و ام كلثوم به خانه اش بر او دشوار ننمود، و در حقیقت خداوند خیر این دو دختر را می خواست. به همین جهت آن دو را از معاشرت با دو فرزند ابولهب و زندگی با همسرش حمالةالحطب رهایی بخشید، و پس از مدتی خداوند مهربان همسرانی بهتر از آن دو را نصیب این دو دختر كرد: رقیه با عثمان بن عفان ازدواج كرد؛ از كسانی كه در آغاز به اسلام درآمدند. اوبا عثمان به حبشه مهاجرت كرد، وسپس به مدینه آمد. وقتی كه «رقیه» در جریان بدر وفات یافت عثمان با خواهرش ام كلثوم ازدواج نمود.

كنیه ابولهب برای عبدالعزی فرزند عبدالمطلب كنیه زشتی بود. عبدالعزی چهل سال پیش از بعثت بشارت ولادت محمد (ص) پسر برادرش عبدالله بن عبدالمطلب را دریافت كرده بود. این بشارت را كنیزی از كنیزانش كه «ثویبة» نامیده می شد به او داده بود، و به لحاظ این بشارت او را آزاد كرده بود. پس از چندی كه این مولود به سن رشد رسید، و خداوند او را به عنوان رسول برگزید، هنوز عبدالعزی به نامش معروف بود، و كنیه اش ابولهب غلبه داشت. همان گونه كه همسرش ام جمیل، دختر حرب از آن وقت كه آیات سوره مسد درباره آن دو نازل گردید لقب «حمالةالحطب» بر او نهاده شد.

تبت یدا ابی لهب و تب. ما اغنی عنه ماله و ما كسب. سیصلی نارا ذات لهب. و امرأته حمالة الحطب. فی جیدها حبل من مسد. سوره مسد



[ صفحه 62]



ترجمه: 1- بریده باد دو دست ابولهب (كه سنگ به جانب رسول ما می افكند) و مرگ بر او.

2- ثروت او و آنچه را كه به دست آورده است به حالش سودی نبخشید.

3- او به زودی داخل در آتشی خواهد شد كه دارای شعله فروزان است.

4- و نیز همسرش كه هیزم به دوش می كشد.

5- و در گردنش طنابی از لیف خرماست.

این فرد ملعون اكتفا نكرد كه تنها دعوت برادرزاده اش رسول خدا را رد كند، و دو دخترش رقیه و ام كلثوم را به حال طلاق به پیامبر برگرداند، بلكه از همان دوره نخستین كه مصطفی (ص) از دعوت آشكارش در میان مردم ترس و هراس داشت، و تنها كسانی را تبلیغ می كرد كه احساس می نمود دعوتش را می پذیرند به تكذیب و استهزاء پیامبر پرداخت.

و انذر عشیرتك الاقربین. و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنین. و قل انی انا النذیر المبین.

ترجمه: 1- خویشان نزدیكتر خود را هشدار بده و انذار كن.

2- و برای مؤمنانی كه از تو پیروی كنند كمال تواضع و فروتنی را داشته باش.

3- و بگو: من همان پیامبری هستم كه آشكارا انذار می كنم و هشدار می دهم.

بامدادان پیامبر خدا از خانه خارج شد و به جانب صفا آمد. بر آن بالا رفت و ندا در داد در حالی كه به خویشان نزدیكتر خود از بنی هاشم و قریش اعلام خطر كرد، «چه بامدادی و چه سپیده دمی»!!

هنگامی كه قوم اطراف او جمع شدند ابتدا به آنان چنین گفت: اگر من به شما خبر دهم كه هم اكنون گروه مهاجمی از پشت این كوه به سوی شما حركت می كند، آیا چگونه تصور می كنید؟ آیا مرا راستگو می پندارید؟

همه در پاسخ او بی هیچ تردیدی گفتند: ما تاكنون سابقه دروغی از تو نداریم. پیامبر خدا گفت: من اینك به شما اعلام می كنم كه در برابر عذابی سخت و دردآور قرار



[ صفحه 63]



گرفته اید. در همان حال عموی پیامبر، عبدالعزی با توهین به پیامبر و اعتراض شدید گفت: آیا تو ما را برای همین مطلب در اینجا جمع كردی؟! این بگفت و با سركشی و طغیانش به راه افتاد. او كسی بود كه در دشمنی با اسلام و در آزار به پیامبر خدا (ص)، از همه كافران ستمكارتر بود. پشت سر او همسرش، دختر حرب و خواهر ابوسفیان با خشونت تمام به راه افتاد و رفت. در حالی كه آیه های نازل شده قرآن در باب همسرش ابولهب او را سخت غضبناك ساخته بود. او از آن جمع خارج شد و با سنگ بزرگی كه در دست داشت سراغ پیامبر را می گرفت. شنید كه پیامبر در خانه كعبه است. با شتاب و بی ادبی تمام و با فریادی خشونت بار و تهدید آمیز به سوی پیامبر حمله نمود. اما در تشخیص رسول خدا (ص) به خطا رفت و آن حضرت را ندید. ابوبكر را در آنجا مشاهده كرد و از او پرسید: رفیقت كجاست؟ به من خبر رسیده است كه مرا بدگویی كرده است. سوگند به خدا اگر او بیابم با این سنگ خواهم زد. آری اگر او شاعر است من نیز شاعره هستم. این كلمات را گفت و بازگشت، و چنین رجزخانی كرد: مذمما عصینا - و امره قلینا - و دینه ابینا یعنی: بدگویی ما را كرده است، ما هم به سركشی و دشمنی با او برخاسته ایم. ما با راه و روش و برنامه او سخت دشمنیم، و از دین و آیینش سخت بیزاریم. ابوبكر به پیامبر گفت: ای فرستاده خدا آیا این زن را ملاحظه می كنی كه چگونه با تو روبرو شد؟ پیامبر فرمود: او مرا ندید. و در حقیقت خدا جلو چشم او را از اینكه مرا ببیند گرفت. گفته اند كه یك بار تعصب نژادی هاشمی بر ابولهب غلبه كرد، و غضبناك شد و آن هنگامی بود كه دید قریش به بنی هاشم ستم می كنند؛ بنی هاشم كه نمی خواستند مصطفی (ص) را بی یار و یاور رها كنند، اگر چه از دینش پیروی نمی كردند. زیرا خوش نداشتند كه نسبت به بتها كه پدرانشان آنها را عبادت می كردند مخالفت و نافرمانی نمایند. در خبر است كه «ابوسلمه مخزومی» فرزند «برة» دختر عبدالمطلب وقتی كه قومش خواستند او را از اسلامش منصرف سازند به دائیش ابوطالب پناه برد. مردانی از قبیله مخزوم نزد ابوطالب آمدند، و با خشونتی تمام به او گفتند: تو از دست یافتن ما بر



[ صفحه 64]



برادرزاده ات محمد (ص) مانع شدی. حال به چه جهت ما را از دست یافتن بر « ابوسلمة» كه متعلق به ماست مانع می شوی؟ گفت: او خواهرزاده من است و به من پناه آورده است. اگر قرار بود كه از خواهر زاده ام حمایت نكنم از برادرزاده ام هم حمایت نمی كردم. ابولهب آنجا حاضر بود. در حالی كه احساس خواری می كرد كه در برابر چشم او به برادرش كه هنوز اسلام نیاورده بود ستم شود با خشم فراوان چنین گفت: ای گروه قریش سوگند به خدا كه شما زیاد به این مردم محترم ستیزه جویی كردید. شما مرتبا نسبت به او با اینكه در جوار قوم و قبیله خویش است اعتراض و حمله می كنید. هر چه زودتر باید به اعتراض و حمله خود پایان دهید، وگرنه ما در هر امری كه او اقدام كند به كمك و یاریش برمی خیزیم. قریش ترجیح دادند كه حرمت ابولهب را در جمع خودشان نگاهدارند. لذا ضمن آنكه رضایت او را می خواستند جلب كنند گفتند: ای ابوعتبة گفتار تو را می پذیریم، و از آنچه تو ناخوش می داری منصرف می شویم. اما همین اباعتبه كه خوش نمی داشت به برادرش ابوطالب ستم شود در حالی كه بر آئین و دین پیامبر نبود، ناپسند نمی شمرد كه با برادرزاده اش محمد (ص) مبارزه و مخالفت كند، و دست از یاری و حمایت او بردارد، و او را آزار نماید. سحر ام جمیل چشم او را نابینا ساخت و مروت و عزت او را نابود كرد، و در نتیجه بر آزار محمد مصطفی و بر كسانی كه از او پیروی می كردند جرأت یافت. «احوص» شاعر معروف درباره حمالةالحطب، زن ابولهب چنین گفته است:



ماذات حبل یراه الناس كلهم

وسط الجحیم و لایخفی علی احد



كل الحبال، حبال الناس، من شعر

و حبلها وسط اهل النار من مسد



ترجمه: 1- آن زن كه طناب و ریسمان به گردن دارد، و همه مردم او را در میان دوزخ می بینند و بر كسی پوشیده نمی باشد كیست؟ 2- هر طناب و ریسمانی در میان مردم از مو و پشم است. اما ریسمان این زن در وسط اهل آتش از لیف خرماست. ساحت و محیط خانه كعبه میدان را بر قریش تنگ نمود در عین حال كه آنجا جمع می شدند وبه تهدید و جوش وخروش می پرداختند. هر كس كه آنان را می دید گمان



[ صفحه 65]



می كرد برای یك جنگ بزرگ و همگانی خود را آماده می كنند... دشمن آمد، یك فرد بدون سلاح ولی سرشار از ایمان و اعتمادش به خدا. او مصطفی بود. به سوی حرم روی آورد در حالی كه با خشوع و فروتنی تمام گام برمی داشت. آمد و ركن را مسح نمود. سپس به طواف كعبه پرداخت. در طواف به گروه قریش گذر كرد. اما هیچ توجهی به آنان ننمود. قدرتها و سلاحهای قریش از جلوگیری دعوت پیامبر خدا كوتاه آمد. ولی زبانهایشان به كلمات بدگویی دراز شد. پیامبر در طواف خود حركت می كرد، و هر زمان كه در ضمن طواف بر گروه قریش می گذشت زبان آنان بدگویی و آزار را ادامه می داد. وقتی پیامبر طواف را پایان داد شخصا با آنان روبرو شد در حالی كه سلاحی جز آیات الهی با خود نداشت. كلمه ای را تلاوت نمود كه همچون صاعقه آسمانی بر آنان فرود آمد، به طوری كه هر یك در جای خود ساكت و حیرت زده باقی ماند. آنان خود را با احساس خواری و حقارت جمع كردند تا یكی از آنان كه خروش و فریادش بلندتر و صدایش زشت تر و خشن تر بود، چنین گفت: ای ابوالقاسم بازگرد. قسم به خدا كه تو نادان نبوده ای. پیامبر بازگشت. اما هنوز از نظرهای آنان پنهان نشده بود كه مانند شیران غران و خمشناك بعضی بعض دیگر را ملامت می كردند و می گفتند: حالا متوجه شدید كه چه گرفتاری و مصیبتی از جریان محمد (ص) بر شما وارد آمده است، تا جایی كه با كلمه ای كه از شنیدنش بسیار كراهت داشتید شما را كوبیده و تباه ساخت و شما او را به حال خود رها كردید؟ كفار قریش برای مقابله با دشمن با هم متحد شدند و نیروهای خود را جمع كردند. قریش تصمیم گرفت كه بزرگانی از قبیله را به عنوان نماینده به سوی ابوطالب عموی مصطفی و شیخ بنی هاشم بفرستد، بلكه بتوانند او را قانع كنند تا برادرزاده اش را وادار سازد از دعوتش دست بردارد؛ دعوتی كه ارتباط و همبستگی آنان را دچار تفرقه كرده و به كلی از هم گسیخته بود. نمایندگان به سوی ابوطالب روانه شدند، و در قالب الفاظ دوستانه چنین گفتند: ای ابوطالب، پسر برادر تو به خدایان ما بد گفته، و بر آئین ما عیب گرفته است. افكار و



[ صفحه 66]



عقول ما را به سفاهت و پدران ما را به گمراهی نسبت داده است. یا او را از این كار بازدار و یا میان ما و او را آزاد بگذار و دخالت مكن، زیرا همان گونه كه ما با او اختلاف داریم تو نیز با او مخالفی. ما بدین وسیله نگرانی تو را هم برطرف می كنیم. ابوطالب با دوستی و رفاقت تمام به آنان پاسخ داد، و خواهش آنان را به طرز نیكویی رد كرد. آنان از نزد او بازگشتند در حالی كه امیدوار بودند این جریان كه آرامش و بیداری شبهای آنان را گرفته است، و روزهای آنان را به خود مشغول داشته است پایان یابد. و اما مصطفی (ص)، بر همان تصمیم و عقیده ای كه بود ادامه داد، و دین خدا را آشكار نمود و مردم را به آن دعوت می كرد. اما دائما وضع میان مسلمانان و مشركان سخت تر می شد، و فاصله میان آنان زیادتر و دشمنیها شدیدتر می گشت، و قریش همه گفتگو و سخنش از محمد بود، و یكدیگر را بر ضد او تحریك می نمودند. تا در پایان، همان مطلب را دوباره با عموی مصطفی (ص) در میان گذاشتند و گفتند: ای ابوطالب تو در بین ما از جهت سن و از لحاظ شرافت و مقام احترام خاصی داری. و ما از تو خواهش نمودیم كه برادر زاده ات را نصیحت كنی. اما تو او را از مخالفت با ما نهی نكردی. ما جدا قسم یاد می كنیم كه دیگر تحمل نداریم برادرزاده ات نسبت به پدران ما بدگویی كند، و عقاید ما را به نادانی و خدایان ما را به عیب و نقص محكوم سازد، مگر جلو او را از این كارها بگیری وگرنه با او و تو مقابله خواهیم كرد، تا آن زمان كه یكی از دو گروه ما در این راه هلاك گردد. این سخنان و فراق و جدایی قریش و دشمنی آنان بر ابوطالب سخت گران آمد، در عین حال روح و وجدانش راضی نمی شد كه برادرزاده اش را تنها بگذارد، و از یاری به او دست بردارد. مصطفی در آن مجلس بود و گفتار عمویش را درباره شكایت و اعتراض قریش كاملا شنید. بعد از دقایقی چنین گفت: ای عموی عزیزم، من از این قوم تنها یك كلمه می خواهم، فقط یك كلمه. حاضران همه به یك صدا گفتند: فقط یك كلمه؟ قبول، می پذیریم، خدا پدرت را رحمت كند. نه یك كلمه، بگو ده كلمه. این كلمه تو چیست؟



[ صفحه 67]



مصطفی (ص) گفت: لا اله الا الله... قوم با شنیدن این جمله با اعتراض و خشم از مجلس خارج شدند، و با تكبر تمام به انكار و طرد پیامبر سرهای خود را تكان می دادند و می گفتند: آیا این شخص می خواهد خدایان ما را بدل به یك خدا كند؟!. این مطلبی است بسیار عجیب! بعد از آنكه قوم از مجلس خارج شدند ابوطالب روی به برادرزاده كرد و چنین گفت: ای برادرزاده عزیزم، به من و به خودت رحم كن. باری را كه طاقت آن را ندارم بر دوش من مگذار. مصطفی (ص) در حالی كه پنداشت عمویش در یاری و حمایت از او ناتوان شده است پاسخ داد: ای عمو جان، قسم به خدای آفریینده، اگر این قوم آفتاب را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من كه این وظیفه و رسالت را رها كنم رها نخواهم كرد، تا آنگاه كه خداوند این امر را ظاهر و غالب گرداند، و یا جانم را در این راه از دست بدهم. اینجا بود كه محمد (ص) دیگر نتوانست جلو اشك خود را بگیرد. قطره های اشك از دیدگانش فروریخت. برخاست كه از عموی خود جدا شود؛ عمویی كه برای او هم پدر و سرپرستی فداكار بود و هم حامی و دوست وفادار. عمو كه برادرزاده را می دید با حزن و اندوهی عجیب به راه افتاده و می رود او را صدا كرد و گفت: برادرزداده عزیزم برگرد، بیا. محمد (ص) برگشت و نزدیك آمد تا ببیند عمویش ابوطالب چه می گوید. ابوطالب چنین گفت: ای پسر برادرم محزون و غمگین مباش. به جانب این قوم برو، و هر مطلبی را كه دوست داری به آنان بگو، به خدای یگانه كه تو را به هیچ چیز مبادله نخواهم كرد، و در هیچ جریانی تو را تنها نخواهم گذاشت. قریش كاملا دریافته بود كه ابوطالب در یاری و حمایت از برادرزاده اش میدان را خالی نخواهد كرد، و او را تنها نخواهد گذاشت، و دانست كه راه دیگری ندارد جز آنكه با شدت خشم و قهرش با بنی هاشم وارد جنگ شود. این تصمیم احمقانه ای بود كه سفاهت و جهالت قریش را برای او زیبا جلوه داد. قریش به این فكر افتاد كه چه می شد اگر با ابوطالب بر سر محمد (ص) معامله و سازش می كرد، و جوانی از



[ صفحه 68]



جوانان خود را با محمد (ص) معاوضه می نمود؟ و چه خوب است كه این عوض « عمارة بن ولید بن مغیرة» باشد كه در جوانمردی و عقل و تدبیر زینت و افتخار جوانان قبیله مخزوم است. عمارة این رأی را پذیرفت به امید آنكه به این وسیله ریشه فتنه و بحرانی كه قومش یعنی قریش را از هم گسیخته و پراكنده ساخته است قطع گردد. تنها رضایت ابوطالب در این باب باقی مانده است. قریش همراه با عمارة بن ولید به نزد ابوطالب آمدند و چنین گفتند: ای ابوطالب، این عمارة است كه نیرومندترین و زیباترین جوان در قبیله قریش است. او در اختیار تو. از عقل و تدبیر و یاری او بهره برداری كن. او را همچون فرزند خویش بشمار. او از آن توست، در مقابل برادرزاده ات را به ما تحویل بده، همین كسی كه با دین تو و دین پدران تو مخالفت كرده، و جمع قوم تو را پراكنده ساخته، و افكار آنان را جاهلانه و سفیهانه دانسته است. مصطفی را به ما تحویل بده تا او را ازمیان برداریم، واین عمارة به جای او ابوطالب گوش به این سخنان نداد! واقعا احمقی و جهل چگونه دامنگیر آنان شده است كه با ابوطالب بر سر برادرزاده اش چنین قرارداد و معامله احمقانه ای را پیشنهاد می كنند؟! به راستی باید گفت: به خدای كعبه كه قریش فهم و بصیرت خود را از دست داده بودند!! ابوطالب پاسخ این پیشنهاد را در چهره ای لطف آمیز چنین داد: به خدا كه معامله بسیار ننگین و زشتی را به من پیشنهاد می كنید. آیا فرزندتان را به من می دهید كه او را برای شما پرورش دهم و فرزند خودم را به شما بدهم كه او را از میان بردارید؟ به خدا كه این كار هرگز عملی نخواهد شد. «مطعم بن نوفل بن عبد مناف» پیش آمد و گفت: ای ابوطالب قوم تو با تو به انصاف رفتار كردند، و كوشش نمودند تا تو را از آنچه ناخوش می داری نجات دهند. می بینم كه اصلا نمی خواهی پیشنهاد آنان را بپذیری. ابوطالب در پاسخ « مطعم» گفت: نه، هرگز، آنان درباره من هیچ انصاف روا نداشتند. و تو در حقیقت خواری مرا می خواهی، و دوست داری كه این قوم بر من مسلط شوند. آنچه به نظرت می رسد انجام ده. قریش از پیشنهاد خود به ابوطالب بانومیدی تمام بازگشتند... ابوطالب هم امیدش را



[ صفحه 69]



از رحم و انصاف و یاری پسرعموهای خود بكلی قطع كرد، و نیز از خانواده عبدشمس، و نوفل، و از خویشاوندان او در قبیله تیم و مخزوم و زهرة. و فهمید كه این قوم واقعا بر ضد كسانی كه از محمد (ص) حمایت می كنند یعنی بر ضد بنی عبدالمطلب و بنی هاشم همدست شده اند. قبائل مختلف قریش بر كسانی كه از یاران مصطفی و از مسلمانان بودند حمله ور شدند. آنان را آزار و شكنجه می دادند و می كوشیدند از دینشان برگردانند... و فرزندان هاشم به یاری محمد بن عبدالله (ص) پا برجا ماندند، جز اندكی از آنان كه با ابولهب، تبت یداه، همراه و همگام بودند. سوار دلاور از سفر شكار برگشت... در حالی كه كمانش را به گردن حمایل كرده و عنان اسبش را رها نموده بود، تا به خانه خدا نزدیك گشت، و به احترام كعبه پیاده شد. سپس به آرامی تمام در نهایت افتخار و اظهار سرفرازی بازگشت و به راه افتاد. در مسیر خود به سوی خانه اش به گروه های قریش گذر كرد در حالی كه هر جا می رفت نسبت به جوانمردی و یكه تازی و سواركاریش با احترامی شگفت آور مواجه می شد. قریش از اینكه «حمزة بن عبدالمطلب هاشمی» را تواناترین جوان و باوقارترین فرد در میان خود بشمار می آورد احساس غرور و افتخار می نمود. او به «صفا» نزدیك شد، دختر «عبدالله بن جدعان» از او درخواست كرد كه بایستد. او تأمل كرد و توجه خود را به سوی او معطوف نمود، و گمان داشت كه آن دختر مجذوب وقار و جوانی او شده است. دختر در حالی كه نگاهی نافذ به جانب او روانه می كرد گفت: ای ابوعمار كاش آنچه را كه اخیرا برادرزاده ات محمد (ص) از ابوالحكم دیده بود، مشاهده كرده بودی. او با ابوالحكم كه در همین جا نشسته بود و محمد (ص) را آزار می كرد، و به او بد می گفت، وبی ادبی می كرد روبرو شد، اما محمد (ص) روی از او برگردانید، و كلمه ای بر زبان جاری نكرد. سوار شجاع سخنی در پاسخ آن دختر نگفت. با خشمی تمام عنان اسبش را بگردانید، و هیچ جا توقف نكرد تا به خانه خدا رسید، و به ابوجهل كه در میان قوم خود



[ صفحه 70]



نشسته بود، و آزارهایش را نسبت به پیامبر تفصیل و شرح می داد نظر انداخت. حمزه در حالی كه ساكت بود و سخنی نمی گفت راهش را به سوی ابوجهل منحرف كرد تا بر بالای سر او ایستاد. نیزه اش را بالا برد، و شكافی دردآور بر سر او وارد آورد، و در حالی كه او را به مبارزه می طلبید گفت: آیا تو به محمد ( ص) بد می گویی؟ من بر دین او هستم و آنچه را كه او می گوید و معتقد است من هم می گویم. اگر قدرت داری جواب مرا بگو! قوم را بیهوشی و سرگیجه ای عجیب در خود فرو گرفت. وقتی به خود آمدند دریافتند كه نیزه در سر ابوجهل نفوذ كرده است. حمزه اسلام آورد در حالی كه تا آن زمان بر آئین پدران خود بود. و قریش كاملا دانست كه محمد (ص) عزت و نیرویی یافته است كه حافظ و حامی اوست. طولی نمی كشد كه حمزه وارد مبارزه ای می شود كه میان او و مشركین به وقوع خواهد پیوست. همان یكه سواری كه هیچ جنگاوری به گرد او نمی رسد، و شیری كه مغلوب میدان كارزار نمی شود. حمزه به خانه خود آمد، و شب را به بیداری گذرانید. دست به دعا برداشت، و از خدا خواست كه سینه اش را برای دین جدیدی كه ورود خود را به آن آشكار ساخته است وسیع گرداند؛ دینی كه با مردانگی و شهامت و شجاعت از آن دفاع و حمایت شده است. آری، او شب را به نیایش و دعا گذرانید تا آنگاه كه سپیده دم طلوع نمود. حمزه در آن بامداد به سوی كعبه روان شد. مقابل كعبه قرار گرفت در حالی كه قلبش آرامشی كامل و برای نور حق وسعت و گشایش یافته بود. حمزه به بركت نور ایمانش به خانه برادرزاده اش مصطفی (ص) راه یافت، و با او بیعت كرد. سپس در مبارزه تند و سرسخت با مخالفان وارد شد؛ شیر خدا و شیر رسول خدا. این همان دلاوری بود كه شمشیر برنده اش سرانی از گمراهان قریش را در جنگ بدر بر زمین افكند. و پس از آن هم در جنگ احد به مبارزه ای خونین پرداخت تا اینكه سلاح ناجوانمردانه فردی به نام «وحشی» كه به سوی او هدف گرفته بود او را غافلگیر كرد. وحشی، همان فردی كه «هند» دختر عتبة، همسر ابوسفیان او را تحریك و تشویق به قتل حمزه كرده بود. هند بر محل افتادن حمزه قهرمان بر روی زمین پایكوبی نمود، و جگر او را درون سینه بیرون كشید، و به دندان گرفت. و لقب زشت جگرخوار را در تاریخ اسلام برای خود كسب نمود و آن سوار قهرمان هم به لقب سرور شهیدان نائل آمد.



[ صفحه 71]